۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

مامان تقسیم بر سه 8



دلم می خواست به یه گوشه ای پناه ببرم و زیاد به گذشته فکر نکنم .. درهمین افکار بودم که دیدم شاهپور روبروم وایساده . -مهسا خانوم متاسفم از این اتفاق شومی که واستون افتاده . من راستش اون موقع این جا نبودم وگرنه برای عرض تسلیت خدمت می رسیدم .. یه خورده مقدمه چینی کرد و آسمون و ریسمونو به هم بافت و منم می دونستم که مرضش چیه و واسه چی اونجاست . عاشق رقص بودو فعلا مجلس در حالتی قرار داشت که یه حالت شاعرانه پیدا کرده بود و یه رقص دونفره به صورت دسته های دو نفره در حال شکل گیری بود و اونم ازم تقاضا کرد که با هم برقصیم . راستش اول سختم بود . نه از این که با اون بخوام برقصم . بلکه بیشتر به این خاطر که فکر می کردم اونایی که منو می شناسن حتما پیش خودشون میگن این زنه رو ببین چند وقتی بیشتر نیست که شوهرشو از دست داده واون وقت این طور راحت تر با مسائل بر خورد می کنه . ولی چراغها و روشناییهای حیاط رو یعنی نوروشو به حداقل رسونده بودند و عروس و دوماد اون وسط و بقبه زوجها هم دو تا دو تا رقصو شروع کردند . با یه آهنگ نیمه ملایم غربی . من شاهپور رو به حاشیه حیاط کشوندم تا اگه روشنایی محیط بیشتر هم شد کمتر توی دید باشیم و این جوری خجالتم کم شه -همش دوست داشت موضوعی رو پیدا کنه و باهام حرف بزنه . از زندگی می گفت و از سرنوشت آدما . ازاین که ضمن احترام به رفتگان باید به فکر باز ماندگان هم بود . ظاهرا داشت سنگ خودشو به سینه م زد . -خب آقا شاهپور واسه یه زن خیلی سخته که خودشو با شرایط دیگه ای وفق بده -ولی نباید فراموش کنه که اونم یک موجود زنده هست و حق زندگی کردن داره . چون نفس می کشه . وتازه مواردی هست که این زن با زندگی خودش به اونایی که دوستش دارن و امید و آینده خودشونو در اون خلاصه شده می بینن زندگی میده . یعنی به بچه هایی که داره .. مهسا خانوم می بخشین که من این طور رک و صمیمانه صحبت می کنم . شاید به خاطر اینه که ما آدما احساسات مشابهی داریم . چون آفرینش ما به این صورت بوده . حالا به یه دلایلی بین خودمون فاصله انداختیم و واسه همینم هست که از خودمون درک متقابلی نداریم ... یه دستشو دور کمرم حلقه زده بود . بازم یه خورده سختم بود ولی یواش یواش عادت کرده داشت خوشم میومد . دلم نمی خواست دستشو از رو کمرم ور داره . صورتش در اون تاریکی شب و نور ملایم و شاعرانه فضای حیاط به صورتم نزدیک شده بود . خیلی بی پروا و گستاخانه عمل می کرد و من از این گستاخی او خوشم میومد . راست می گفت . من زنده بودم و باید زندگی می کردم . درسته که هنوز عاشق محسن بوده با یاد و خاطره هاش زندگی می کردم ولی نیاز ها و خواسته هایی داشتم که باید اونا رو هم تامین می کردم . گرمای صورت شاهپورو احساس می کردم . اون بوی خوش صورت مردونه اشو . عطر ملایمو نفسهاشو .. نفسم بند اومده بود . اون اینو به خوبی حس می کرد که من آماده تسلیم شدنم . یه چسبندگی خاصی رو روی جفت لبام احساس کردم . اون داشت منو می بوسید . خیلی آروم و سبک لبهاشو رو لبای من قرار داده بود . هنوز لبامو نبسته بود -خیلی هم دیگه خودمونی شده بود . -مهسا خیلی سریع حرف دلمو بهت می زنم . با من از دواج می کنی ؟/؟ برام مهم نیست که چند سالته و چند تا بچه داری چون دوستت دارم بچه های تو رو هم مثل بچه های خودم حساب می کنم . .. دیگه نمی فهمیدم چی داره میگه . شاید هر زن دیگه ای جای من بود از این پیشنهاد او به اوج آسمونا پر می کشید ولی من در اون لحظه فقط به هوسم فکر می کردم . به این که از دست معین در برم و اون تابوی بین من و اون بیش از این شکسته نشه و از طرفی نیاز های جنسی خودمو تامین کرده باشم دوست داشتم که باهام حال کنه . منو ببره یه جایی لختم کنه . کوسمو ببوسه . کیرشو بکنه تو کوسم و از اون آمادگی که معین در من ایجاد کرده نهایت استفاده رو بکنه . یعنی پاس گلی رو که معین به او داده تبدیل به گل کنه .. -مهسا تو خیلی نجیبی تو خیلی پاک و دوست داشتنی هستی . دستش یه خورده رفت پایین تر و رو کونم قرار داشت رو اون قسمتی که دامنش خیلی چسبون بود و این کارش هوس منو خیلی زیاد تر می کرد . منم خودمو سخت بهش فشردم . می خواستم بهش بگم من نجیب نیستم . من نمیخوام باهاش ازدواج کنم . من نمیخوام بچه هامو ناراحت کنم . من میخوام حداقل واسه یه بارم که شده سکس کنم و کس دیگه ای نفهمه بچه هام نفهمن . آبروم حفظ شه . منم انسانم . نیاز دارم .حس می کنم کمرم درد گرفته و سنگینم . من میخوام . دلم می خواست لب بازکنم و بهش بگم منو ببره اون ور باغ پشت درختا . الان بهترین موقعیته . همونجا ترتیبمو بده . نمی تونستم . من حواسم به این چیزا بود و اونم همش بهم می گفت نظرت چیه . عقیده ات چیه . چی می تونستم بهش بگم . خودمو بیشتر بهش فشردم . اونم حس می کرد که من تمایل زیادی دارم .-مهسا امید وارم متوجه شده باشی که من مرد هوسبازی نیستم . تا حالا هم به کسی وعده ازدواج ندادم . تو اولین زنی هستی که این جوری دل منو بردی و من عاشقش شدم . تو دلم گفتم ای کاش که هوسباز بودی .. این جوری که دیگه کاملا مطمئن شده بودم اگرم تو یه اتاق در بسته خودمو لخت هم در اختیارش میذاشتم کاره ای نبود . کیر ورم کرده شو رو تنم حس می کردم ولی می خواست به هر نحوی که شده نشون بده که چقدر خوبه و اهل نامردی نیست . ولی چیکار کنم که من اهل ازدواج نبودم . -شاهپور تو خیلی آقایی . خیلی مردی . پاک و نجیبی . با شخصیت و جنتلمنی . کسی هستی که هر دختری آرزوی از دواج با تو رو داره ولی فعلا پسرام یه روحیه ای دارن که نمی تونن ببینن مادرشون یه مرد دیگه رو جای پدرشون قرار داده ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

۷ نظر:

  1. اگه داستاناتو تا آخر تموم کنی بد نیستا من بیشتر از جنبه شهوانیه داستانات به متن و داستانش احمیت میدم.ولی زد حاله که هیچ کدومو تا آخر نخوندم.لطفا زودتر تمومش کن

    پاسخحذف
  2. هر قدر که نطر بدهم چه فایدای دارد به ازان غریب کسی نماز نمیخواند

    پاسخحذف
  3. خوب بودولی بخاطرطولانی بودن داستان کمی کسل کننده شده لطفابقیه ماجرارابگین
    مرسی,h.forohar
    ازتهران

    پاسخحذف
  4. یه خانوم سالم بزنگه09214198207

    پاسخحذف
  5. یه خانوم سالم بزنگه09214198207

    پاسخحذف